بدرقه مسافر حج
برادرم توفیق حج تمتع یافته بود، بیست ساله بود که عزم سفر کرد، هر چقدر تلاش کردیم امکان بدرقه فراهم نشد، با دلخوری فقط از طریق تماس تلفنی توانستم با او خداحافظی کنم، حال و هوایش جور دیگری بود، دلم میخواست آنجا بودم و از نزدیک میدیدمش، در آغوش میگرفتمش، او بهتر از هر کسی هوایم را میفهمید، بعد از بازگشتش هم امکان رفتن به استقبالش فراهم نشد، یک هفته بعد از بازگشتش به طور غیرمنتظرهای اسباب دیدار فراهم شد، تحول عجیبی وجودش را فرا گرفته بود، اثری از شیطنتهای خاص نوجوانیاش دیده نمیشد، اغلب در لاک خودش فرو میرفت، بابی از تفکر به رویش گشوده شده بود، این دگرگونی حالاتش من را میترساند. حالت نگاهش، چشمانش، رفتارش همه توصیفی از تحول درونیاش بودند. از حالاتش و دیدارش مسرور بودم اما کنج دلم تشویش بیشتر و بیشتر میشد. از این که باید بر میگشتم اهواز و فرصت دیدار نبود غمگینتر میشدم.
از همان روز خوب میدانستم، همچون عاقبت برادر بزرگترم شهادت انتظارش را میکشد.
انتقال لشکر به غرب کشور و بازگشت موقت به زنجان
تابستان آخرین روزهای خود را میگذرانید و به تدریج میرفت که جای خود را به پاییز زیبا دهد و برگ درختان کمکم رنگ عوض میکردند زرد، نارنجی، و قهوهای و این شاهکار زیبای خلقت بود که چشم هر عابری را به خود مجذوب میکرد و برگها عاشقانه برای بوسه بر زمین رقصکنان از شاخهها جدا شده و به آرامی بر روی زمین فرو میریختند و با مفروش کردن زمین دلانگیزترین صحنهها را در مقابل دیدگان به تماشا میگذاشتند و گویا اتمام رسالتشان را جشن گرفته و با آوای دلربای خشخش خود به هنگام عبور رهگذران از روی آنها، عزم داشتند حتی به هنگام نبودشان نیز به انسانها شادی و فرح ببخشند، این برگها همان برگهای سبزی بودند که روزی نفس بخش و مایهی حیات انسانها بودند و از شدت بار رسالت کمکم رو به زردی نهاده و در نهایت زیر پای انسانها له میشدند و ما نیز شاید به خاطر احترام به برگهای پاییزی است که غالباً آن را در لای کتابهایمان به یادگار میگذاریم تا رسم وفاداری پاییز را هرگز فراموش نکنیم.
رسیدن پاییز حکایت از گذر زمان و عمر بود که چند ماه نیز از عمرمان بدین گونه در اهواز سپری شد تا اینکه از طرف فرماندهی به نیروها اعلام شد که لشکر در حال انتقال به غرب کشور است که باید بیدرنگ خانوادههایشان را به زادگاهشان برگردانند. نیروها یکییکی با عجله میآمدند هر کسی همراه خانوادهی خود پس از خداحافظی با دوستان راهی دیارشان میشد. ما نیز بار بستیم و بعد از خداحافظی عازم زنجان شدیم، بعد از چند روز اقامت در شهر، شبانه آقامهدی زینالدین که فرمانده عملیات بودند از تبریز با همسرم تماس گرفتند و گفتند: ما عازم غرب کشور هستیم و صبح به زنجان میرسیم شما نیز با آقای عبدالله عراقی و آقای علیرضا درگاهی تا صبح آماده شده تا همگی با هم به سوی غرب حرکت کنیم. صبح بعد از خداحافظی همسرم هنوز چند ساعت نگذشته بود که صدای زنگ در به صدا در آمد با کمال تعجب دیدم همسرم هستند به خاطر اینکه ماشینشان در بین راه از جاده منحرف شده و به جدول خورده و چپ کرده بود و دوستانشان آنها را به زنجان رسانده و به بیمارستان انتقال داده بودند و پس از معاینه اولیه مشخص شده بود همسرم کمرشان آسیب جزئی دیده بود و آقای عراقی کمی بیشتر و آقای درگاهی آسیب دیدگیاش شدیدتر بود که حدود یک ماه در بیمارستان بستری شد. همسرم بعد از چند روز خواستند که دوباره عازم غرب کشور شوند که آقای زینالدین تماس گرفته و گفتند:
فعلا نیازی به وجود شما در غرب نیست، شما به انرژی اتمی در جنوب بروید و کارها را سامان بدهید.
هنوز چند روزی از بازگشتشان به جنوب نگذشته بود یعنی در روز بیست و هفتم آبان سال ۱۳۶۳ هجری شمسی خبر ناگواری رسید که آقا مهدی زینالدین همراه برادرش آقا مجید در غرب کشور به شهادت رسیدهاند. همسرم که قرابت بیشتری با او داشت، ویرانتر شد، خانم زینالدین مثل خواهرم بود، بسیار دوستشان داشتم، تجسم جوانی او با یک فرزند یکساله دردم را سنگینتر میکرد. پس از شنیدن خبر با ایشان در قم تماس گرفتم و عرض تسلیت نموده و از خداوند طلب صبر و شکیبایی برایش نمودم و کمی دلداریاش دادم. هر چند جای داغی که دیده بود سرد نشدنی بود.
فصل پاییز را علیرغم میل باطنی به امید باز گشت به اهواز در زنجان بسر بردم، در این مدت با خانم زینالدین در قم با تماس تلفنی در ارتباط بودم. در اولین تماس قبل از شهادت آقا مهدی متوجه شدم دلش خیلی گرفته بود، در ضمن صحبتهایش درد دلی کرد و گفت: «میدانید وقتی شما همه رفتید بر من در اهواز چه گذشت؟ من و لیلا در ساختمان به آن بزرگی با آقای عجمی تنها ماندیم. ساختمان سوت و کور بود هیچ صدا و هیاهوئی به گوش نمیرسید. غربت در غربت، به یاد شب اول قبر گریستم در حدیث نفس با خودم گفتم: که منیره! بهوش باش! در شب اول قبر نیز همه تو را اینگونه رهایت کرده و میروند فقط تو میمانی با اعمالت. آقا مهدی یک هفته طول کشید تا دنبالم بیاید همه بیتوجه به من رفته بودند؛ حتی آنهایی که اهل قم بودند به من تعارف نکردند که همراهشان به قم بروم».
از گلایه ایشان که بسیار بهجا و به حق بود، دلم فشرده شد، البته که وظیفهی همسران ما بود که نباید از این مورد غفلت میکردند؛ چون ما تصوری از وضعیت کار فرمانده لشکر نداشتیم، از قصوری که پیش آمده بود، عذرخواهی کردم باید توجهمان بیشتر میبود باید احوال او را که همسر فرمانده بود در نظر میگرفتیم، و با قصورمان چه بر دل او نشانده بودیم، داغ، داغ غفلت. از خداوند جهت گناهانی که از آن خبر نداریم طلب آمرزش و استغفار نمودم. روزها بدین منوال در گذر بود و ارتباط من و همسرم تنها از طریق نامه و تلفن برقرار بود و در این مدت نامهای را نیز از حاج عزیز دریافت کردم. خوبتر میفهمیدم که برادرم در آن روزها که من نبودم، چقدر تغییر کرده، چقدر روحش بزرگ شده، او چقدر آماده پرواز است.
پس از《شهادت سردار شهید آقا مهدی زینالدین》نیروهای زنجان از لشکر علی بن ابیطالب ۱۷ قم جدا شدند و به نیروهای لشکر عاشورا پیوستند در اواخر پاییز مجددا امکان باز گشت به اهواز برایم مهیا شد.
دو باره عزم اهواز کردیم و به ساختمان دو طبقهای که لشکر عاشورا در سه راهی خرمشهر برای نیروهایش تدارک دیده بود اسکان گرفتیم.
حدود ۶ خانوار در آنجا هم جوار هم، ما در طبقه پائین بودیم، هر خانواده یک اتاق مجزا یک حمام و آشپزخانه مشترک داشتیم. در این ساختمان گروه دیگری از خانوادههای رزمندگان آشنا شدم، از تبریز خانم《آقای ایرانزاد》که فرزند نداشتند، و خانم《آقای گرجی》 با دختر ۳ سالهاش به نام کوثر، از قزوین خانم 《آقای عبدالله عراقی》که فرزند نداشتند و خانم《آقای علیرضا درگاهی》با فرزندش معصومهی نازنین که هر دو خانواده در طبقه دوم زندگی میکردند و 《ضعیفه خانم》 که ایشان هم از آذربایجان شرقی بودند.
تقریبا همه با سه چهار سال تفاوت سنی.
خانمهای این گروه بسیار با همت بودند پا به پای همسرانشان در پشت جبهه با عشق و علاقهی بسیار ترشی و مربا و کمپوت برای رزمندگان درست میکردند. همه باز هم با همدلی و مهربانی روزهای سخت عمرمان را در کنار هم سپری کردیم تا کمکم اسفند ماه ۶۳ فرا رسید و عملیات بدر در ۱۹ اسفند ماه آغاز شد.
حال و هوای من در اهواز
گرمای شدید اهواز ظاهرا جسمم را پژمرده تر ولی روحم را زنده میکرد وقتی به تماشای کارون به نظاره میایستادم بیاختیار دست های مهربان قمر بنی هاشم و لبهای تشنه کودکانه بنیهاشم در خاطرم زنده میشد. نخل های سر به فلک کشیده اش غصه های دردناک علی (علیه السلام) را برایم بازگو میکردند و گرمای تفتیدهی آنجا مرا به کربلا میکشاند و حوادث کربلا را واگویه میکرد. و بانوانی که همسرانشان در آنجا به درجه شهادت نائل می شدند یاد زنان مهاجر دینگستر تاریخ در مدینه میافتادم که چگونه همسرانشان در جنگها شهید شدند و آنان هرگز نتوانستند به مکه برگردند و بقیهی عمرشان رادر پناه خانوادشان به سر برند.
بانوان ما درطول تاریخ اسلام چه رنج ها کشیدهاند! و با چه شهامتی این مراحل سخت زندگی را پشت سر گذاشته اند! اهواز سراسر برایم درس ایستادگی و مقاومت در مقابل نفس و دشمن بود. من هرگز درس های مهم اهواز را فراموش نخواهم کرد.
صبر و شکیبایی در طوفان حوادث
یکی از سختترین شبهای ما در دورهی دفاع مقدس شبهای عملیات بود و در غربت بسی و سختر و سنگینتر، هر چند همسرانمان زمان دقیق عملیات را به خاطر حفظ مسائل امنیتی از ما کتمان میکردند چه بسا گاهی خودشان نیز از آن بیاطلاع بودند.
نزدیک عملیات بدر فرا رسیده بود از طرز خداحافظی همسرم با اشاره حس ششم دریافتم خبری در راه است با رسیدن لحظهی خداحافظی باز صدایم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد و آرام بر گونهام چکید و آن سنگین همیشگی وداع به سراغم آمد و صحنههای گوناگون در ذهنم پدیدار شد؛ طبق معمول از همدیگر حلالیت خواستم او فاطمه را بغل کرد و بویید و بوسید و او را آرام بر زمین گذاشت. چنین به نظر میرسید که در دل او همه آشوب و غوغاست اما انگار غرور مردانهاش پرده بر غمهای سینه اش کشیده بود و او را به خویشتنداری وا میداشت و او سرش را آرام پایین انداخت و چشم به زمین دوخت. نگاهش را از من دزدید تا من چشمهای غمگینش را نبینم. من او را از زیر قرآن رد کردم و صدقهای برای سلامتی او و دیگر رزمندگان کنار گذاشتم و برای سلامتی و پیروزیشان دعا نمودم و چند قدمی او را همراهی کرده، بدرقهاش نمودم و او را به خدا سپردم.
او خداحافظی کرد و با گامهای بلند و استوار همیشگیاش به سرعت از ما دور شد و رفت .
بعد از بدرقه اش نشستم یک دل سیر گریستم تا قلبم از تپش باز نایستد و اشکها اضطرابم را از دل بزداید و روح پریشان مرا آرامش بخشد. هنوز چند روزی از این ماجرا نگذشته بود، روز بیستم اسفند ماه ۶۳ بود که رادیو جمهوری اسلامی ایران شروع عملیات بدر را با پخش مارش نظامی که معمولاً در آغاز عملیات نواخته میشد اعلام کرد. با شنیدن آن دلها دگرگون شد و به تپش افتاد و باز منتظر یک اتفاق و حادثه جدید، خبر پیروزی رزمندگان یا احیاناً خبری ناگوار.
به محض شنیدن خبر عملیات ساکنین ساختمان رزمندگان لشکر عاشورا که شش نفر بیشتر نبودیم دور هم جمع شده به اهل بیت (علیهم السلام) متوسل شدیم آن شب دعای توسل توسط خانم گرجی (مادر کوثر) خوانده شد و در آخر به درگاه خداوند تضرع و ناله نمودیم و خانم گرجی با سوز خاصی میگفت: خدایا کوثر بابا میخواد....
بعد از پایان دعا همه (با نوعی مطایبه و شوخی) زبان به اعتراض گشودیم گفتیم: آیا فقط کوثر تو بابا میخواد پس بچههای ما چی؟ و او با تبسمی عذرخواهی کرد و گفت: من در افکار خودم
غرق بودم. بعد از آن زیارت عاشورا خواندیم و برای پیروزی رزمندگان به درگاه خداوند ناله و استغاثه نمودیم.
با شروع عملیات صدای آژیر آمبولانسها در شهر پیچید و در فضا طنین انداز شد آمبولانسها شبانه روز در شهر با سرعت تمام دائماً در حال تردد بودند و این وضعیت تا پایان عملیات ادامه داشت. شهر به طرز عجیبی دلگیر شده بود و هالهای از غم آن را پوشانده بود به خصوص غروبش غم انگیزتر از غروب روزهای دیگر بود و در شهر غریب غربت را از عمق دل و جان میچشیدیم و نمیدانستیم آن مجروح یا شهیدی که در آمبولانس حمل میشود همسر کدامین از ماست؟ یا جگرگوشه کدام یک از خانوادههاست؟
ضربان قلبمان به تندی مینواخت و حالاتمان دگرگون میشد اما دل به صبوری و شکیبایی مینهادیم، تا تقدیر چه باشد و از خداوند بزرگ یاری میجستیم که در سختیهای زمانه خود را نبازیم و از راه حق در نمانیم و گامهایمان از صلابت بازنایستد و تسلیم رضای حق شویم. توأم با شروع عملیات رگبارهای غم سینه هایمان را نشانه میگرفتند و آن را شکافته و بر عمق جانمان مینشستند و ما نیز پشت جبهه در کورههای سوزان آزمایش گداخته میشدیم تا لباسهای خودخواهی را از تن بیرون کرده و خود را با لباس ایثار و گذشت بیاراییم و قلبمان جلا یافته و مصفی گردد تا راه رشد و کمال یابیم. ترس و امید در سینههایمان موج میزد. چشم به راه میماندیم و برای دریافت خبرهای جدید از جبهه به انتظار مینشستیم و خود را برای شنیدن هر خبر ناگواری آماده میکردیم و مهار نفس را به دست میگرفتیم تا از چموشی باز ایستد و صبر و بردباری را برای عبور از چالشهای زندگیمان انتخاب میکردیم و در طول عملیات توسلات و دعاهایمان را ادامه میدادیم.
کم کم پایان عملیات فرا رسید. عملیات بدر که از ۱۹ اسفند ماه سال ۶۳ آغاز شده بود در ۲۹ اسفندهمان سال به پایان رسید. پایانی تلخ و ناگوار، ظاهراً عملیات موفقیتآمیز نبود و نیروهای ما در این عملیات شکست خوردند و شهدای زیادی در عملیات پر کشیدند و به لقاء حق پیوستند و چون نیروهای زنجان جزء خط شکنان این عملیات بودند شهر ما میزبان شهدای زیادی شد شهدای شاخص این عملیات (سردار شهید محمد اشتری) و (سردار شهید حاج میرزا علی رستم خانی) و (سردار شهید حمید احدی) و بسیاری دیگر از شهدا که هر کدام عزیز خانوادهای بودند در این عملیات جان خود را تقدیم انقلاب و اسلام کردند.
در نهایت پس از پایان عملیات همسرانمان با تنی خسته و چهرهای گرد و غبار گرفته و با دلی شکسته از منطقه بازگشتند.
من اولین بار معنی لشکر شکست خورده را در سیمای همسرم یافتم و برخلاف همیشه با روحیهی بسیار ضعیفی برگشته بود که هرگز در عمرم او را اینچنین غمگین ندیده بودم بیقرار و حالش بسیار دگرگون بود. لحظه به لحظه نامهای ازجیب لباسش در میآورد و آن را میخواند و به فکر فرو میرفت و کمی آرام میشد. من نیز نامه را از ایشان گرفته و آن را خواندم حاوی پیام مهمی از جانب حضرت امام خمینی (رحمة الله) بود. ایشان چون ناراحتی فرماندهان لشکر را دریافته بودند جهت تسلی و امیدواری نیروها پیامی داده و به آنان گوشزد کرده بودند که باید تابع ارادهی خداوند باشند و فرموده بودند ما که از اهلبیت (علیهمالسلام) بالاتر نیستیم هر چه او بخواهد همان خوب است و چون عسل شیرین. و آنها را برای عملیات بعدی ترغیب و تشویق نموده بودند. اگر این پیام امام نبود خیلی زمان میبرد تا نیروها دوباره روحیه از دست رفتهی خود را باز یابند و سینه هایشان از غم چاک میشد.
همسرم آقا مهدی باکری را بعد از پایان عملیات دیده بودند از من خواستند که به منزل آقای مهدی باکری رفته و بشارت سلامتیاش را به همسرش بدهم. تا من آمادهی رفتن شوم خبر در ساختمان پیچیده آقا مهدی شهید شده است، با شنیدن این خبر دلها مالامال از غم و اندوه شد همهی خانمها همگی جمع شدیم برای عرض تسلیت روانهی منزل خانم باکری شدیم یکی از خانمها پا پیش گذاشت و بعد از عرض تسلیت و تسلی رو به صفیه خانم کرده و گفت: 《صفیه خانم صبور باش! این شتری است که دم در خانه همهی ما میخوابد هم اکنون تو راحت شدی
و ما هنوز در نوبتایم.》 در واقع به همین سادگی حرف دل همهی ما را زد. قدری کنار صفیه خانم نشستیم و اظهار همدردی کرده با تلاوت قرآن و قرائت فاتحه نثار روح شهید کمکم از صفیه خانم خداحافظی کرده و هنگام بازگشت قرار شد یکی دو نفر از خانم ها نزد صفیه خانم بماند و شب را با او به سر برد و من به توصیه و سفارش همسرم اعلام آمادگی کردم و گویا یک خانم ناشناس دیگری هم بودند. من هرگز سابقه آشنایی با صفیه خانم را تا آن زمان نداشتنم و ناخواسته در این وضعیت بحرانی برای اولین بار مصاحب ایشان شده بودم. فضا فضای بسیار سنگینی بود بغض گلویم را میفشرد و اشک از چشمانم سرازیر و بیصدا میگریستم و گاهی چشم از فاطمه عزیزم میربودم که اشکهایم را نبیند و آزرده خاطر نگردد. نمیدانستم چه بگویم؟ حرفی برای گفتن نداشتم چون صفیه خانم صبورتر آز آن بود که من لب به سخن بگشایم. او آلبوم عکسش را آورده بود و با آه و حسرت آن را ورق می زد و با نگاه به هر عکسی هزاران خاطره در ذهنش میپیچید و زنده میشد گویا که هنوز باورش نشده بود که یار دیرینش دیگر باز نخواهد گشت و دیگر چشمانش به انتظار نخواهد نشست و ادامهی این راه پرخطر را باید بعد از این خود به تنهایی بپیماید و به همین سادگی باید اثاثش را جمع کرده مثل خیلی از نوعروسان دیگر اهواز را ترک کرده و به زادگاهش برگردد و برگی از زندگیاش در آنجا بسته میشود او میماند با خاطرههای تلخ و شیریناش و باید بهزودی به شهر و دیارش برگردد. گاهی آهسته گریه و مویه میکرد. در همان حین از ارومیه تماس گرفتند از صفیه خانم زمان رفتنشان را به ارومیه جویا شدند گویا هنوز از شهادت آقا مهدی خبر نداشتند و او پاسخ داد فردا صبح میآییم آنها پرسیدم به تنهایی یا با آقا مهدی؟ ایشان از شدت ناراحتی گفتند: با آقا مهدی میآییم. غافل از اینکه خبر نداشت آقا مهدی عزیزش جنازه ندارد. بدین صورت شب را با دلی پراندوه به صبح رساندیم به محض اینکه دور و بره صفیه خانم شلوغ شد و برای بازگشت به ارومیه آماده میشدند من نیز با ایشان خداحافظی کرده و با فاطمه به منزل بازگشتیم .
یکی از جانسوزترین و غم انگیزترین صحنههای جنگ این بود که وقتی رزمندهای شهید میشد بساط زندگیاش برچیده میشد و همسرش غریبانه شهر را به قصد بازگشت به زادگاهش ترک میکرد گویا رسالتش در آنجا به پایان رسیده و هم اکنون بار دیگری را باید در نقش همسر شهید بودن بر دوش بکشند و از همراه رزمنده بودن به همسر شهید بودن ارتقا مییافت و تجربهی زندگی جدیدی را پیش میگرفت.
بدین صورت سال ۶۳ با تمام تلخیها و شیرینیهایش به پایان رسید و من نیز در عید سال ۶۴ به خاطر مسافری که در راه داشتم به زنجان بازگشتم و دیگر توفیق ادامه زندگی در اهواز برایم فراهم نشد.
اهواز پناهگاه دل شکستگان
در سالهای دفاع مقدس اهواز شهری بود که بالهای مهربانیاش را در نهایت دلسوزی بر من گشود و مرا با آغوش گرم پذیرا شد و با چترهای حمایتش سایهی رحمت بر سرم گسترد و مرهمی شد بر قلب پاره پاره از اندوهم و زمینهی رشدم را در بطن اندوهها برایم فراهم آورد و حق میزبانی را به کمال رسانید و آثار و برکات زیادی تحفهی راهم نمود.
بیحکمت نیست مولایمان علی (علیه السلام) در نهجالبلاغه میفرماید: «هیچ شهری برای تو بهتر از شهر دیگر نیست، بهترین شهرها آن است که پذیرای تو باشد». (نهج البلاغه - حکمت ۴۳۴)
اصولاً در آن برهه از زمان اهواز پایگاه دلهای شکستهای از خانوادههای رزمندگان و ایثارگرانی بود که از اقصی نقاط کشور از هجوم درد به آنجا پناه آورده بودند، وجود و قدوم مبارک سربازان اسلام نیز قداست خاصی به شهر بخشیده بود،این قداست به حدی نمایان بود که حتی فرزند سه سالهام روزی که گذرم به شهر افتاده بود و پشتم به یک سرباز بود، به من تذکر داد که نبایدپشت به سرباز کنم! از این رو است که مولیالموحدین علیبن ابیطالب (علیه السلام) گاهی به تعریف و تمجید کوفه میپردازد و آن را میستاید و گاهی کوفه را سرزنش میکند. چون ساکنین هر شهری اگر در طوفان حوادث متعهدانه رفتار کنند و برای حفظ دین از مسیر حق خارج نشوند و از هیچ کوششی دریغ ننمایند قابل تقدیرند و در غیر این صورت قابل نکوهش میباشند.
مهاجرین این دیار در جستجوی آرامشی بودند که همپای همسرانشان سهم کوچکی در این دفاع مقدس داشته باشند و نقطهای باشند در برگهای کتاب زرین دفاع مقدس.
رمز گشایی از یک نقطه
آری نقطه، با پیوستن به حروف است که به حرف معنی میبخشد و حرفها با کنار هم قرار گفتن است که تبدیل به کلمه سپس کلمه تبدیل به کلمات شده و از پیوند آنها جمله بوجود میآید و از ربط جملات به همدیگر سطور پدید میآیند و در نهایت، سطور به برگی از کتاب تبدیل میشود و از تجمع وحدت آنها کتاب قطور زندگی هر انسانی نوشته میشود و آیندگان آن را میخوانند و قضاوت میکنند؛ پس نقطه، رمز وحدت است. از آن روز که من تصمیم گرفتم که یک نقطه باشم، اولین بار خودم را نقطه روی حرف (ض) مشاهده کردم، رضایت همسر، رضایت مادر و در نهایت رضایت خداوند. و باور کردم که راه خدا از دل همسر و مادر (والدین) میگذرد از آن به بعد من عاشق نقطهها شدهام ، حتی اِعراب، وحروف و رموز آن. و هرگز خواندن کتابهای قطور زندگی مرا از اندیشیدن به نقطهها باز نمیدارد.
تاویل خواب
پس از بازگشت از سفر اهواز با این که سالهای طولانی از آن زمان میگذرد همواره خواب اهواز را میبینم با این تفاوت که هر بار یک مجتمع وسیع و نوساز و متنوع که دارای سوئیتهای قشنگ و زیبا میباشد و ساکنین آن نیز تازه وارد و متفاوت از آن زمان هستند و من همیشه با انگشت سبابه به اطاقی اشاره میکنم و میگویم یادش بخیر! آنجا اطاق ما بود، این خواب همیشه برایم مایهی تعجب بود که با توجه به عمر زیادی که در این دنیا داشتم چگونه بخش محدودی از عمرم را که در اهواز که بیش از ۶ - ۷ ماه به طول نیانجامید میبینم؟ امروز در حین نوشتن خاطراتم جرقهای در ذهنم زد و غبار ابهام از ذهنم زدود و آن اینکه آنجا نقطهی عطف زندگی من است و بخش مهمی از شخصیتم (بعد از ازدواج) در آنجا پایهریزی شد و در واقع خاستگاه هویتم از هجرت به اهواز شروع شد و خاطرات تلخ و شیرین آن در ذهنم ماندگار شد و هرگز فراموش نخواهد گشت.
«اللهمّ لا تَکلْنی إلی نفسی طَرفَةَ عینٍ أبدا»
صغری امیریان
۱۴۰۰/۱۰/۲۰